نوع مطلب :خاطرات خواندنی معلمان ،

نوشته شده توسط:علی اكبر ادهم مدرس هنر اول تا چهارم و ارزشیابی توصیفی - سرگروه درسی پایه اول

خاطرات خواندنی معلمان

آقا اجازه ! بازار ...             حسین كیخاپور، زابل

حدود 27 سال پیش ، ابلاغ آموزگاری در مدرسه ی روستای هیدوچ سراوان به نامم صادر شد؛ مدرسه ای با كودكان دوزبانه. با این كه اندكی به زبان آن ها آشنایی داشتم، ولی تنوع گویش ها، این امكان را كه به ظرایف زبان فراگیرندگانم مسلط باشم، از من می گرفت.

روز اولی كه وارد مدرسه شدم، مدیر مرا به كلاس سوم برد و معرفی كرد. نیم ساعتی بعد از حال و احوال پرسی و معرفی خودم و آشنایی اسمی با دانش آموزان، یكی از بچه ها گفت: «آقا اجازه! بازار ...» فكر كردم حتما مغازه ای كنار مدرسه هست، می خواهد چیزی بخرد. گفتم : «برو.» او هم رفت و كتابش را هم با خود برد. دقیقه ای نگذشته بود كه دانش آموز بعدی گفت: «اجازه آقا! بازار ...» گفتم: «برو.» او هم رفت. سومی، چهارمی و پنجمی هم چنین كردند. به همین علت گفتم: «همه بروید.» بعد آمدم در محیط باز آن زمان مدرسه ی روستایی ایستادم.

مدیر مدرسه به سراغم آمد و پرسید: «دانش آموزانت كجا هستند؟» گفتم: «همگی اجازه گرفتند و رفتند بازار. هنوز هم نیامده اند.»

مدیر گفت: «شما می دانید در گویش بچه های این جا بازار یعنی چه؟» گفتم: «نه» گفت: «این جا به خانه، بازار می گویند. همه ی بچه ها هم به خانه هایشان رفته اند و امروز دیگر برنمی گردند. حالا شما هم امروز بروید بازار!»

تایپ از روی: مجله رشد آموزش ابتدایی شماره یك (شماره پیاپی 94) -  مهر 1387

می خواهم بد باشم!                    

آموزگار پسران پایه ی اول ابتدایی بودم. اوایل سال بود و بچه ها شلوغ و پر از انرژی بودند. باید با ترفندهای معلمی آرامشان می كردم تا بتوانند خواندن و نوشتن بیاموزند. مدتی از سال گذشت، تقریبا همه عادت كردند در كلاس آرام باشند و به گفته هایم توجه كنند. توانسته بودم به آن ها بفهمانم باید با هم دسوت باشیم و به هم احترام بگذاریم. اما در این میان، هرچه تلاش می كردم نتوانسته بودم جواد را با بچه های دیگر هماهنگ كنم. بچه ی باهوش و زرنگی بود، اما با هیچ كس نمی ساخت. گاهی آن قدر عاقلانه حرف می زد كه آدم شك می كرد او واقعا بچه ای 7 ساله است و گاهی آن قدر كلمات زشت و بی ادبانه به كار می برد كه كلافه می شدم. مدام با بچه ها دعوایش می شد و حتی اكثر اوقات با من هم لجبازی می كرد و عمدا خلاف گفته هایم رفتار می كرد.

          می دانستم كه از داشتن پدر محروم است و با مادر و برادر كوچك ترش زندگی می كند. چندین بار با مادرش صحبت كرده بودم، اما مادرش نیز علت رفتارهای عجیب او را نمی دانست.

          یك روز كه آرام به نظر می رسید، كارهایش را منظم انجام داده و عاقلانه نیز رفتار كرده بود،‌بعد از رفتن بچه ها به حیاط، صدایش كردم ، او را در بغل گرفتم و گفتم: «تو كه این قدر پسر خوب و عاقلی هستی! چرا گاهی اوقات كارهای بد انجام می دهی؟»

          مثل دفعات قبل نگاهم كرد و لبخند زد و دوباره پرسیدم: «پسرم! می خواهم بدانم چرا این كارها را می كنی؟»

          با جدیت نگاهم كرد و گفت: «چون می خواهم آدم بدی باشم!» با تعجب پرسیدم: «چرا؟ یعنی نمی خواهی آدم خوبی باشی؟» گفت: «نه! می خواهم بد باشم!» علت را پرسیدم و او در جواب گفت: «چون خدا آدم های خوب را زود پیش خودش می برد! من نمی خواهم بمیرم! می خواهم آدم بدی باشم تا همیشه زنده بمانم!»

          كم كم علت كارهایش را فهمیدم. پرسیدم: «این موضوع را چه كسی به تو گفته است؟» جواب داد: «مادرم گفته! چون پدرم خوب بود، خدا او را پیش خودش برد! خدا همه ی آدم های خوب را پیش خودش می برد!»

          با مهربانی به حرف هایش گوش كردم، آرام آرام در مورد تصورات اشتباهش از مرگ برایش توضیح دادم. زنگ بعد در كلاس، در مورد مرگ با بچه ها صحبت كردم تا آن را به عنوان یك واقعیت زندگی بیاموزند. حس كردم جواد قسمتی از حرف هایم را قبول كرده است، اما بخشی دیگر محتاج گذشت زمان بود و یاری مادرش. با مادرش هم صحبت كردم و كوشیدم آگاهش كنم. او در پاسخ فقط اشك ریخت و هیچ نگفت!

          همیشه به این فكر می كنم كه پاسخ های نادرست و ناقص ما به كودكان در مورد واقعیت های زندگی، با آنان چه خواهد كرد؟

صدیقه علی پور خوشقلب (آموزگار دبستان المهدی، لاهیجان)

تایپ از روی: مجله رشد آموزش ابتدایی شماره 6 (شماره پیاپی 99) -  اسفند 1387