خاطرات خواندنی معلمان
نوشته شده توسط:علی اكبر ادهم مدرس هنر اول تا چهارم و ارزشیابی توصیفی - سرگروه درسی پایه اول
خاطرات خواندنی 1
آقا تو را به خدا درس ندهید!
نویسنده: حسن طاهری معلم بازنشسته شهرستان تهران
ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه 86 بود. مدیر مدرسه آمد و گفت: «دانش آموزان كلاس سوم این ساعت آموزگار ندارند. اگر می شود شما زحمت بكشید و آن ها را در كارگاه علوم بپذیرید!» من هم گفتم: چشم!
بچه ها آمدند و دور تا دور ساكت نشستند. تا گفتم: «سلام! خوش آمدید!» ، به ناگهان همه شان با هم زبان به سخن گشودند كه: «اجازه! آقا تو را به خدا این ساعت درس ندهید! درس هم نپرسید! آقا به خدا ما خسته شده ایم!» گفتم:«درس نخوانیم چه كار كنیم؟» لحظه ای به هم نگاه كردند و هم صدا با هم گفتند: «آقا جوك بگوییم!».
لرزه بر اندامم افتاد. لحظات سختی بود. در دل با خود گفتم: «عمری آبرو داری كرده ایم، وقت كلاس و بچه ها را هدر نداده ایم و حالا به همین سادگی ...!» چه قدر خام بودم من كه تا آن روز پیش خود فكر می كردم: «بچه ها هر چه را نخواهند، كلاس درس مرا كه به روش فعال و كارگاهی اجرا می شود، می خواهند!» نگاهی به چهره های بچه ها كردم، دیدم كه می خواهند! چی؟ «درس بی درس!» از چشمانشان خواندم كه به راستی خسته اند و دلزده،و عاصی از تكرار كردن و انبار كردن و مصرف كردن و ...!؟»
لذا به «خود» آمدم و در دل با «خود» گفتم: «حیف است. شمشیر از رو ببندم كه نمی شود...!» چشم و گوش خود را باز كردن و دیدم، در چنین شرایطی كه نمی خواهند ...، دو راه بیشتر پیش رو نیست: یا معجزه ای كه به كمك آن بتوانم چنان فضایی در آشفته بازار آن ها ایجاد كنم كه نظرشان برگردد و برویم سر درس و یا تسلیم!
راه اول در آن لحظات و شرایط از من ساخته نبود. لذا گزینه ی دوم را انتخاب كردم و با چهره ای گشاده گفتم : باشد! گل از گلشان شكفت! چهره های درهم رفته باز شدند. دست ها بالا رفت كه: «آقا، من بگویم!» و یك به یك شروع كردند و من با غصه ای در دل، اما تبسمی بر لب گوش كردم!
اولین جوك كه گفته شد،ذات معلمی ام گل كرد و پیش خود فكر كردم كه «بهتر است درباره ی آن كمی صحبت كنیم و ... و بر حذر دارمشان از بیان جوك هایی كه ...» اما زود سر عقل آمدم و دیدم كه «صلاح خویشتن داری است با رویی گشاده و لبی بسته.» و چه زیبا بود تماشای چهره ی بچه ها در آن ساعت؛ آزاد و رها و شكفته، مثل طبیعتشان. «خود» شان بودند و «من» كه مثل «خود» شان شده بودم. تمامی ساعت را هم گوش می كردم و هم فكر! فكر این كه: «چگونه می توان در كلاس های درس هم چنین جوی ایجاد كرد؛ جوی كه در آن تمامی دانش آموزان شش دانگ حواسشان با رغبت و اشتیاق متوجه كلاس باشد!»همگی به جز یك نفر كه نخواست، هر چه خواستند و توانستند، گفتند و آزاد شدند.
نزدیك پایان زنگ كلاس بود. نگاه بچه ها نشان می داد كه منتظرند من حرفی بزنم؛ مثلا در انتقاد یا نصیحت! اما دریغ از یك كلمه! با گشاده رویی خسته نباشید گفتم و پرسیدم: «اگر یكی از مامان و باباهای شما و یا مدیر مدرسه از من بپرسد كه آقای طاهری، این ساعت در كلاس شما بچه ها چی یاد گرفتند، به نظر شما چه جوابی بدهم؟»
دو نفر دست بلند كردند و گفتند: «آقا، امروز خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ مثلا یاد گرفتیم كه بعضی از جوك ها خوب نیستند! یعنی یاد گرفتیم كه جوك خوب چیست و جوك بد چیست!» پرسیدم: «چند نفر با نظر این دوستتان موافق هستید؟» 16 نفر از 22 نفر دست بلند كردند. خیلی جا خوردم! زیرا محصول چیزی بود كه با صدبار نصیحت من،مامان، بابا و مدیر،حاصل نمی شد!
ماجرا را همان روز در جمعی از همكاران و كارشناسان مطرح كردم. یكی گفت: «كلاس های درس ما كلاس های یاددهی هستند،نه یادگیری.» دیگری گفت: «ما در كلاس محفوظات بچه ها را به بازی می گیریم، نه خود آن ها را.»
همكاری گفت: «در كلاس های ما دانش آموزان مجبورند به چیزهایی فكر كنند كه ما می خواهیم، نه آن چه كه خودشان فكر می كنند یا دلشان می خواهد.» دیگری گفت: «دانش آموزان در كلاس های ما در باره ی همه چیز باید به گونه ای فكر كنند و سخن بگویند كه ما می خواهیم،نه آن گونه كه خود فكر یا احساس می كنند.»
همكار دیگری گفت: «ما هم از دانش آموزان چیزهایی را می خواهیم كه در امتحان آخر سال برای نمره گرفتن به دردشان می خورد!» و آخری گفت: «پدر و مادرشان هم همین را می خواهند!» نظر شما چیست؟
و اما من! آن روز درس كه ندادم هیچ، درس هم گرفتم. درسی كه من آموختم این بودكه: «در نگاه و عمل خود، نسبت به فرایند یاددهی – یادگیری تامل كنم. كلاس درس را تا جایی كه می توانم، فرصتی برای مشاركت دانش آموزان در كسب تجربه ای تازه بسازم و از شوخ طبعی به عنوان وسیله ای برای قوام و دوام خاطره ی یادگیری استفاده كنم.»
و می دانم كه؛ به عمل كار برآید،به سخن دانی نیست!
تایپ از روی مجله ی: رشد آموزش ابتدایی شماره دو ، آبان 1386
تایپ از: علی اكبر ادهم ماراللو